Friday, March 28, 2008

من همینم که هستم


من بعد از ۲۵سال میدونم تو چجور أدمی هستی

تو به هیج جیز تو زندگی اعتقاد نداری 

اگه یه بسیجیه متعصب  بودی ازین چیزی که هستی بهتر بود

تو به  هیج چیز اعتقاد نداری . خانواده  . عشق .  درس 

به هیچکدوم


اینا حرفایی بود که بابام بهم زد . در طی یه جر و بحث ۲ نفره

أره حق با اونه . . . وقتی فکر میکنم میبینم اون درست میگه , ولی به چی میشه اعتقاد داشت !!!؟

به چی ؟

به قانونی که وجود نداره ؟

به جامعه ای که همه میخوان همدیگرو بچاپن ؟

به معشوقی که در اوج عشق با ۱۰ نفر میخوابه؟

به دانشگاهی که توش چیزی جز سکس پوزیشن های فتیشی یاد نگرفتم ؟

به دوستایی که بخاطر زیبایی دوست دخترم , پول تو جیبم , ماشین زیر پام و هر کوفت دیگه ای که براشون منفعت داره باهام معاشرت میکنن؟

به زنی که در نبود شوهرش بهش خیانت میکنه؟

به مردی که یک زن ۳ تا بچه و ۱۵ تا دوست دختر داره؟

به گوینده ی اخباری که مدام دروغ به خورد مردم میده ؟

به مردمی که پول ندارن قبض موبایلشون رو بدن ولی سوار ماشینای آخرین مدل میشن؟

به نمایندگی بنتون که همیشه از جلوی تئاتر شهر شلوغ تره؟

به روانشناس ۵۰ ساله که از شنیدن سکس داشتن دختر ۱۸ ساله با دوست پسرش یکه میخوره و شب به پدر دختر خبر میده ؟

به ماری جوانا , اسید , ماشروم , کاکتوس , حشیش  , کوکایین , کلونازپام  و زولوفت؟

به ۲۵ ساله های سکته کرده؟

به چایی ۱۵۰۰ تومنی کافه؟

به تغییر قیمت  اس.ام.اس از ۱۲ تومن به ۲۲ تومن؟

به انتخابات؟

به خانواده ی از هم پاشیده؟


یا به توهم بزرگی به اسم خدا؟

نه من به هیچ چیز اعتقاد ندارم پدر و ازین بابت خوشحالم  ,من از آدمهای متعصب متنفرم ,من از کشورم نفرت دارم و از ایرانی بودنم رنج میبرم.

این چیزیه که هستم و تفکر دیگران اهمیتی برام نداره


 

Wednesday, March 12, 2008

همخوابگی در جهنم


جلوی آینه وایستادم و دارم به کبودیای تنم نگا میکنم
ذهنم فرار میکنه به لحظه یی که گازای دختره رو روی تنم احساس می کردم
بعد از ۵ ماه نباید این اتفاق اینجوری می افتاد ، هیچ اثری از لذت نیست، شاید معنی لذت واسه من تغییر کرده نمی دونم ، می خوام هرچه زود تر فقط تموم شه و برگردم پایین... صدای ناله هاش داره دیوونم میکنه ، سعی میکنم به چیزای دیگه فکر کنم و فقط مثل یه ماشین ادامه بدم تا تموم شه ، ولی مثل اینکه این کار سخت تره
به این فکر میکنم که الان نیما که مثلا دوست من بود چیکار میکنه ، الان چه احساسی داره از اینکه کنار دخترییه که ۳ سال هر روز رو باهاش گزروندم 
دم هردوشون گرم چه اونی که مخ زد و چه اوونی که پا داد 
دیگه به حرومزادگی آدما عادت کردم
دیگه ممکنه خودمم یه حرومزاده ی کار کشته بشم
هیچی نفهمیدم ، هیچ لذتی نبردم و می بینم که کار تموم شده ، این دختره داره هی از من توی تختخواب تعریف میکنه ، صداشو فوکوس نمیشنوم ، ذهنم ولم نمیکنه... می خوام بلند شم برم ولی تنم به حرف مغزم گوش نمیده 
دیالوگ "وقتی آدم کنار تو دیگه چی تو این دنیا میخواد" تکونم میده
سعی میکنم به روی خودم نیارم که چقدر عصبیم 
به این فکر میکنم که کلا این آدمو سه بار تو زندگیم دیدم اونم با فاصله ی

دو سال پیش ۱۰ دقیقه
دو هفته ی پیش ۱۵ دقیقه
دو ساعت پیش تا همین لحظه
و حالا این دیالوگ چه معنیی میده ؟ شاید اونم فکر کرده که الان پیش معشوقشه
عجیب اتفاقییه عجیب
به این فکر میکنم که من اصلا چرا اینجام ، بوی سیگارش داره خفم میکنه ، به خودم میگم خوب بالاخره نمیشه که هیچ نقطه ی ننگی تو زندگیت نباشه ، تن دخترک روی تنم سر می خوره ، احساس میکنم دارن پوستمو سمباده می کشن ، سعی میکنم هیچی نگم و ادای آدمای مدرن فیلمای آنتونیونی رو در بیارم
لعنت به این شب
لعنت به این زندگی
لعنت به من که الان اینجام
دو روز گدشته و من الان جلوی آیینه وایسادم و به لکه های چنذش آور تنم نگا میکنم ،لبحند تلخ روی لبم همه ی این حرفارو بهم میگه صدای محسن نامجو از توی اتاقم میاد که میگه
می مخور با همه کس تا نخور.....م
و من باید این لکه های ننگ رو با خودم حمل کنم تا محو شه وبا این ۱۲باری که تو این ۲روز رفتم حموم که هیچ اتفاقی نیفتاد و اگه ۱۲۰۰بار دیگه ام برم همینه که هست
صدای سوت محسن نامجو می آد