Thursday, December 11, 2008

فون بوک


ساعت سه ی نصفه شب سه شنبس ... دارم به موبایلم نگا می کنم
الکل تو خونم فوران میکنه ،سرعتم کلا پایینه ،این موبایله رو مغزمه ،برش میدارم وبی اختیار میرم توی فون بوک
از رو اسم آدما رد می شم و بهشون فکر می کنم .... خیلی طول می کشه که همه رو ببینی ، روی اسم بعضیا مکث میکنم و بعضیا رو دو تا دو تا رد میکنم
هر جور آدمی تو فون بوک لعنتی من پیدا می شه.... با خودم فکر می کنم که فون بوک یه زن جنده چطوری می تونه باشه...شاید به اندازه ی من شماره نداشته باشه
شروع می کنم به پاک کردن اسما ...خب
- اینو که نمی دونم کیه
- این یه باباییه که بود ولی دیگه نیس
- این یه دختریه که یه بار باهاش خوابیدم و دیگه هیچ خبری از هم نگرفتیم
- این یکیه که قرار بود با هم کار کنیم
یه سری اسم هست که آشناس ولی یادم نمیاد شاید چون مستم ولی خب اینارم پاک میکنم
خب این یکیه که اظهار عشق می کرد و واسه من میمرد ولی الان یه دوست پسر خوب و مایه دارو بچه مطرح داره وخوشحاله هر وقتم با اون دعواش میشه به من زنگ میزنه
- خب اینم دختر خوشکلیه که تو کف اولین دوس پسرشه عشق معاشرت کردن و کافه رفتن و وقت کشتن با آدماس...یه زمانی دوسش داشتم
- یه سری آدم که هر وقت کار دارن ، دوربین میخوان ، ماشین می خوان ، پول میخوان و یا چیزای دیگه زنگ میزنن قربونم میرن
- یه رفیقی که چون خونشون دور بود و مسیرش پر ترافیک بعد از کارش می موند و با هم معاشرت میکردیم کافه می رفتیم و ... البته واقعا حرفای خوبی میزدیم و وقتی خیابون خلوت می شد از هم جدا میشدیم . خب تو این مدت که من سر کارم اونم واسه خودش یه آدم دیگه پیدا کرده ، تلفنای منو جواب نمی ده ، لینکمو از تو بلاگش برداشته
- یه رفیق دیگه که همیشه تو کار مخ زنیه دوس دخترای من بوده ، الانم که با یکی از دوستای من دوس شده رفته و فعلا خبری ازش نیس
- یکی که هروقت احساس تنهایی می کنه هست و هر وقت یه سری پسر دارن مخشو می زنن نیست ، هر وقتم زنگ می زنی می گه کم پیدایی بابا جون ، کجایی پس!!!؟ عجب
- ...
- ...
و هر کسی یه داستانی مث اینا
حالم از فون بوکم به هم خورده میام بیرون میرم تو فون بوک " ست اینگ" و گزینه ی "دیلیت آل فون بوک" رو انتخاب می کنم...دونه دونه شماره تلفونام داره پاک می شه و نیش من باز...شاید تعداد انگشت شماریم دوستای خوب توشون بود ولی اشکال نداره خشک و تر با هم سوختن ، اونایی که باید باشن حتما دوباره اضافه می شن
خیالم راحته احسای می کنم سبک شدم حالا اگه شبا تنها می شینم شراب می خورم لاقل کلی اسم تو فون بوکم نیست که برام انتظار ایجاد بشه... الان مطمئنم که تنها هستم و ازش لذت می برم
ده نفری که بعد از این هولوکاست فون بوکی با من تماس های غیر کاری داشتن و به فون بوک برگشتن به ترتیب :

عاطفه که همیشه در هر حالتی وجود گرمش حس میشده
پدرام که انرژی مثبت ازش فوران میکنه
مصطفی که از دو روز دیگه ایران نخواهد بود و جاش همیشه خالی خواهد بود
کیوان اطمینان که همیشه آرامش عجیبی داره
سپیده ی عزیز که با مسج شیرینش پنج شنبه صبحم رو شیرین کرد
برادرم نادر فتوره چی که امشب (پنج شنبه) منو به خونش دعوت کرد
نگار عزیز
عماد خدابخش عجیب
عباس نادران دیوونه ی مهربون
و سهراب معتبر

و البته جالب ترین قسمت اینه که کسایی که توی این بلاگ بهشون اشاره شد غالبا در طی مسج هایی حاکی ازتأسف اعلام کردن که همون بهتر که مارو پاک کردی و . . . ! و این نحوه ی برخورد با این نوشته بود
البته کسانی هم بودند که تماس گرفتن تا از احوال من با خبر شن که همین جا از همشون تشکر می کنم    



3 comments:

Pedram said...

So I'm on the phone book, that's good news!
[silent sigh]
Hey Semc! I'm back from Mosi's goodbye party and can't sleep!
Lots of songs in my head! Lots of R.E.M!

چرا؟ said...

شمارت تو فون بوک من نیست...جایی که تا من هستم،هست
هر وقت تنها بودی بیا
بیا گریه می کنیم
می خندیم
الکل می خوریم،پر سودا
این عادی ترین کار های برادرانه ست
نه؟
اما خوشحالم که کمی تنهایی و از نهزدیک لمس کردی
بی شک بر تو چیزی افزوده شده
با ادراک هولناک تنهایی
نادر فتوره چی

Unknown said...

حالا دیروز از کجا فهمیدی من هانیه ام؟ ;)